آهنگ طبیعت آهنگ آفرینش است
و آفرینش فرآیندی است درخور پروردگار یکتا و چگونگی آن نه درخور فهم است و نه نیاز به فهمیدن دارد
باید بدانید که عوض شدن همیشه لازم است و همگامی با طبیعت و انرژی جاری طبیعت یعنی در هر لحظه ، لحظه ای نو را تجربه کردن و آموختن از آن لحظه!
بسیار دور می شوید هنگامی که خود با ذهن آفریدۀ خود می اندیشید!
بسیار دور می شوید از نبض هستی و نبض هستی است که جریان زندگی واقعی است نه آنچه در ذهن خود می سازید .
کاش می توانستید نبض طبیعت را دریابید و با آن همگام شوید و آنگاه بود که براستی آرامش و سیالیت به سوی کمال را درک می کردید و حس می کردید
زمانهایی می رسند که باید بگذاری، بگذرند !
هر زمان، وزنِ خود را دارد و بارِ خود را به لحظه اعمال می کند .
بعضی لحظات آنقدر سنگین می شوند که نمی توانید آنها را حمل کنید، باید بگذارید که بگذرند و این چنین است که می آموزید !
هیچ چیزی در جهان ساکن نیست، همه چیز در گذر است و در گذری فرازنده ، بالارونده و رو به سوی کمال !
جنابِ آقای سنت اگزوپری
نمی دانم الآن در کدام سیاره، مواظب کدام گل سرخ هستید! اما هرجا هستید، امیدوارم یاد کتابتان باشید! یادگاری که برای اهالیِ اهلی شدۀ اثرتان بجا گذاشتهاید و امیدوارم یادتان باشد که مطالعۀ طولانی نگری در زمین وجود دارد که پیامدهای طولانی مسایل و آزمایشها را در طی سالیان و گاهی نسلها دنبال می کند. خواستم بگویم یکی از سوژههای مطالعۀ طولانی نگرتان، تصمیم گرفته خودش به زبان بیاید و کارتان راسبک کند و گزارشش را بدهد! تا زحمتتان نشود دنبال پرسشنامهای اینچنینی باشید و بررسی طولانی مدت سالهای زندگیش را شروع کنید! شاید هنوز نوجوان هم نشده بودم و شاید در سالهای ابتدایی نوجوانی بودم که شازده کوچولو را خواندم و اینقدر تأثیرگذار بودید که نوجوانی با خواندن اثرتان تصمیم گرفت هیچ گاه!! آدم بزرگ نشود! و نشد!!
نقشهای بزرگسالی را پذیرفتن یک چیز است و باور آدم بزرگ بودن چیز دیگری! در پذیرفتن نقش آدم بزرگ، برحسب عدد درج شده در سال تولد شناسنامه، اجباری نهفته است! چه، اگر بخواهی معقول باشی نمی توانی آن را هم نپذیری! در اون صورت باید می گشتی دنبال پناهندگی در سیاره شازده کوچولو! که او هم در سیارۀ به اون کوچکی، جا نداشت!
اما اینکه جزء معقولان باشی و در مرام و رفتارت آدم بزرگ نباشی، خدا خیرتان بدهد! که فکر نکنم فهمیده باشید که چه بر سر اهلی شدگان اثرتان آورده اید!
بهرحال این نیز زیستنی بود که با تمام سختی هایش می ارزید به تجربه اش!
اما داستان وقتی فرق کرد که همان عدد کذایی می رسد به میانسالی! و در اون زمان و چالشهای خاصش، چه جسمی و علائم خاص اجتناب ناپذیرآن وچه تجربههای روحی و تأملات خاص آن، ناگهان گم می شوی!! ناگهان میبینی که از کودکی پریدی به وادیی که دیگر حتی در بزرگسالی هم جا نمی شوی! ورطهای از بودنت انگار گم شده است! آمادگی میانسالی را نداری چون هیچ گاه آدم بزرگ نبودهای که میانسال بشوی!
مگر می شود از کودکی ناگهان احساس کنی پیر شدهای و گم نشوی؟! فکر کنم بجز جعبه ناکارآمدی که برای شازده کوچولو کشیدید یک جعبه دیگر می توانستید بکشید که نقشهای گم شدۀ کودکانِ پیرشدهتان را در آن می گذاشتید تا گم نشوند! فکر کنم بد نباشد کتابی دیگر زحمت بکشید و بنگارید که آدم بزرگهایی در آن باشند که دلهای بزرگشان خلوص کودکی را فراموش نکنند وعلاوه بر پذیرفتن نقش بزرگسالی بپذیرند، بزرگسالانی هستند که دربند و اسارت زندان تعریف شده ای که با تاروپود باورهای غلط و فریبکاریهای اجتناب ناپذیر ساخته شده، قرار نمی گیرند. آدم بزرگهایی که باورِ بزرگ بودنشان ، خدشهای به خلوص زندگی و مرامشان وارد نکند تا وقتی به میانسالی رسیدند، گم شدگانی بی پناه نباشند !
زندگی سراسر رقص ذرات هستی است ، س معنایی ندارد .
سنگینی ترس و شک و غم ،سِ عالم روحی است
بپرهیزید از یک لحظه بی شور بودن!
هر لحظه تان شوری نهان دارد، آن را دریابید. مغزی ارزشمند در پوستۀ سختِ لحظات روزمره تان نهفته است، پوسته را بشکنید و مغز را دریابید!
شوری بی حد ، در تمام آنچه تجربه می کنید ،نهفته است!
بند ذهنها رابردارید!
درباره این سایت